رادینرادین، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

آقا رادین نفس مامان و بابا

بعد از یک ماهگیت تا الان

1393/10/21 16:54
نویسنده : محبوبه
137 بازدید
اشتراک گذاری

 تا وقتی 40 روزه شدی بیرجند بودیم و همه ی خانواده ی باباییت واسه اولین بار اومدن دیدنت

بعد از 40 روزگی برگشتیم تهران و چون شب قبل حرکت طبق معمول تا ساعت 5 جیغ زدی و نخوابیدی و من و بابایی تابت میدادیم صبح بابایی خسته بود و به همین خاطر عمو اسحاق هم باهامون اومد که توی رانندگی کمک کنه و روز بعد با اتوبوس برگشت بیرجند

روزا و شبای سختی بود آخه تو یکسره جیغ میزدی و ما هم وقتی گریه هاتو میدیم جیگرمون آتیش می گرفت

فقط با سشوار و جارو شارژی آروم میشدی و همش تابت میدادیم و شبا هم بیدار بودی

حساااابی از کت و کول افتاده بودیم

بعد چند وقت هم چون قرارداد خونه تموم شده بود تصمیم گرفتیم بریم دو سال باقیمونده رو زاهدان پیش مامان جون و باباجون

18 مهر بود که خاله نجمه و آیرانا و عمو جواد هم یکروزه اومدن تهران پیشمون

خاله معصومه و عمو سیامک هم زنگ زدن و کلی اصرار کردن با هم بریم تبریز ولی خاله نجمه اینا قبول نکردن و ما  19 مهر تنهایی رفتیم تبریز

5 روز تبریز بودیم و حساااااابی خوش گذشت،دست عمو سیامک و خاله معصومه درد نکنه

مهراد گل هم حسااااابی آقا و خوش خنده و خوردنی شده بود 

 23 مهر بعد از ظهر  بر گشتیم تهران و شروع کردیم به جمع کردن اثاثیه چون 15 آبان قرار بود خونه رو تحویل بدیم

بعد از برگشتنمون ساعت خوابت شده بود 6 صبح تا یک ظهر

 چون دیگه توانایی تاب دادن نداشتیم مجبور شدیم این عادتو از سرت بندازیم و واست گهواره خریدیم 

ولی حیف که اصلا گهواره دوست نداشتی و تا میذاشتیمت توش جیغ می زدی

آخرش عادت کردی تو بغل بخوابی

راستش تا حالا واسه خوابیدن صد مدل عوض کردی، هر روز یه جور دوست داری

توی این چند وقتی که تهران بودیم هم همه ی دوستان و همسایه های تهران اومدن دیدنت و هم خورد خورد همه ی وسایلو بسته بندی کردم و آماده ی رفتن به زاهدان شدیم

واسه 10 آبان بابا واسمون بلیط پرواز به زاهدان گرفت که ما چند روز زودتر بریم و خونه پیدا کنیم و قرار شد خودش اثاثیه رو بار بزنه بعد با قطار بیاد که چون صاحبخونه پول رو آماده نکرده بود بابای چند روز دیرتر اومد پیشمون

یک هفته قبل اینکه بریم زاهدان خبر مریضی عموم رو دادن و خیییییلی ناراحت بودم که وقتی اومدم زاهدان فهمیدم مریضیش جدی و خطرناکه و بابا جون هم بیشتر وقتشو بیمارستان بود 

با این اوضاع و گریه های تو تنهایی دنبال خونه گشتن سخت بود ولی بالاخره به کمک بابا جون و عمو محمد تونستیم چند تا خونه پیدا کنیم که بابا اومد و قبل رسیدن وسایل خونه ای که الان توش زندگی می کنیم رو قطعی کرد

یکی دو هفته طول کشید تا خونه رو تمیز کنیم و بچینیم.

وقتی کارامون تموم شد رفتیم واست تخت و کمد بخریم که از آوارگی در بیایم و سه تامون بتونیم روی تخت بخوابیم

روز 4 آذر سفارش دادیم که روز پنجم آذر تخت و کمد رو آوردن و نصب کردن 

بابایی دوباره مجبور شد واسه کاراش 17 آذر بره تهران

و یک هفته کارش طول کشید تا برگرده و ما هم طبق معمول خونه باباجون رفته بودیم.

یک دی ماه هم که عموی مامانی فوت کرد و همه واسه تشییع جنازه رفتیم بیرجند و سه روز اونجا بودیم.

دوباره بابایی 7 دی سه روزه رفت تهران

از زمانی که اومدیم زاهدان خوابت تنظیم شد و کولیکت خوب شد و گریه هات کم شد تا جایی که الان شبا بین ساعت 11 تا 1 شب می خوابی و خییییلی هم آرومتر شدی و همش با خودت بازی می کنی 

مامانی قربون گل پسر خوشگلش بشه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)