رادینرادین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

آقا رادین نفس مامان و بابا

هوراااااااا

سلام پسر گلم یه خبر خووووب ........ مامان بزرگ و بابا بزرگ جمعه اومدن پیشمون خیـــــــــــلی خوشحالم و خیالم راحته که اگه بخوای بیای تنها نیستم الان دو شبه آخر شب همه میریم پارک پیاده روی و من کلی پیاده روی می کنم که تو زودتر بیای بغلمون امیدوارم تو هم واسه دیدن ما عجله کنی و زود بیای پیشمون اینم سوغاتی های تو که مامان و بابام واست زحمت کشیدن و آوردن اینارو مامان بزرگ مهربونت خودش واست دوخته           سرویس قابلمه ت       ساک لوازم و تشک تعویض واسه داخلش     یکشنبه 5 مرداد ماه 1393 ...
5 مرداد 1393

هفته ی 38

سلام گل پسرم الان شما 37 هفته و 2 روزته،دیگه چیزی به اومدنت نمونده گلم  فردا مامان بزرگ و بابابزرگ میان پیشمون واسه اینکه موقع بدنیا اومدنت پیشمون باشن و ازمون مراقبت کنن،دست گلشون درد نکنه البته دایی حامد هم هر وقت تو بدنیا بیای میاد دیدنت ،نمی دونی دایی هات چقدر دوستت دارن و منتظرتن که بیای که حسابی باهات بازی کنن راستی پنج شنبه و جمعه ی هفته ی قبل هم خاله معصومه و عمو سیامک و مهراد اومدن پیشمون جات خیلی خالی بود،مهراد حسابی بزرگ و خوش خنده شده   شب شنبه هم قرار گذاشتیم اونا از کرج اومدن و رفتیم پارک نهج البلاغه  خاله معصومه و عمو سیامک زحمت کشیدن و واست یه ارگ خرگوشی خوشگل هدیه آوردن،دست گلشون درد ...
1 مرداد 1393

پایان هفته ی 36

هورااااااااااااااااااااااا    امروز 36 هفته ت کامل شد عشقم  امروز دیگه همه ی اعضای بدنت کامل شده و از این لحظه به بعد هر موقع بدنیا بیای هیچ مشکلی نداری واااااااای یه حس خوبی دارم احساس می کنم دیگه پسرکم یه مرد کوچولو شده ولی خوب واسه بدنیا اومدن خیلی عجله نکن چون هر چی بمونی واست بهتره و بیشتر وزن می گیری و هم هنوز مادر جون نیومده که ازمون موقع بدنیا اومدنت مراقبت کنه پس خواهش می کنم عزیزم دو هفته دیگه هم تو دل مامانی بمون و بعد که مادر جون اومد سریع بیا پیشمون عسلم دیروز رفتم واسه چکاپ پیش دکترم خداروشکر همه چی خوب بود و صدای قلبت رو هم دوباره شنیدم پسر نازم وزنم هم الان شده 73 کیلو راستی پریروز با...
23 تير 1393

تولد بابایی

سلام رادین جونم   عزیز دلم امروز تولد باباییه    من خیلی خوشحالم و از خدا ممنونم که بابایی گلت رو تو این روز واسه ی ما فرستاد من به خاطر اینکه تو اذیت نشی خودم تنهایی نمی تونم برم پیاده روی و همه جا با ماشین میریم نتونستم بابایی رو سورپرایز کنم در نتیجه امسال با خود بابایی رفتیم و واسش کادو خریدیم وبعد می خواستیم واسه تو چراغ خواب بخریم که رفتیم تو مغازه ولی نداشت ولی بجاش باباییت واسه تو یک عروسک جغجغه ای خیلی خوشگل خرید که الان عکسشو واست میذارم عشقم  دست بابایی جونت درد نکنه   نمی دونی بابایی چقدررررررر دوستت داره،کلی هواتو داره که اذیت نشی و بهم کلی می رسه که تو حسااااابی تپل و قوی شی&nbs...
20 تير 1393

هفته ی سی و یکم

سلام عزیز دلم مامان قربونت بشه که روز به روز بزرگتر میشی و بیشتر خودنمایی می کنی تکونات هم بیشتر و شدیدتر شده طوری که گاهی اوقات از جام می پرم عزیز دلم 30 هفته از وقتی که تو دلم جا گرفتی رو پشت سر گذ اشتیم و وارد ده هفته ی آخر شدیم امروز اولین روز از ماه هشتمه... احساس می کنم این 30 هفته خیلی زود گذشت،باورم نمیشه... انگار همین دیروز بود که فهمیدیم قراره تو وارد زندگیمون بشی و شادیمون رو صد چندان کنی ولی212 روز گذشت... امروز 30 هفته و دو روزت شده مامانی امیدوارم هفته های باقیمونده هم به سلامتی و بدون هیچ مشکلی بگذره ولحظه ی دیدار برسه روز دوشنبه باهم رفتیم واسه چکاپ که خدارو شکر همه چیز خوب بود. فشارم 11 ...
14 خرداد 1393

عسل مامان

سلام عسلم ... سلام گل پسر شیطونم خدارو شکر که خوبی و همه چی عالیه داری روز به روز بزرگتر میشی و منم از هر روز و هر لحظه ی این دوران نهایت لذت رو می برم عزیــــزم امروز تو دقیقا 28 هفته و 3 روزته الان حسابی بزرگ شدی و شکم مامانی هم بزرگ شده و وقتی تکون می خوری بابایی هم می تونه ببینتت و حست کنه این روزا احساس می کنم که زمان خیلی سریع داره می گذره، این هم خوشحالم می کنه و هم دلم می گیره... خوشحال میشم از اینکه گذشت زمان باعث میشه من بتونم زودتر در آغوشم بگیرمت و ببوسمت  عسلم و دلم می گیره چون بعدا دلم واسه این روزا تنگ میشه،روزایی که تو توی وجودمی و با تمام وجود حست میکنم عاااااااااااااشق لگدها و تکونای شبان...
1 خرداد 1393

سال نو مباااااارک پسرکم

سلااااااااااام پسرکم،خوبی عزیزم؟     سال نوت مبارک عشقم امیدوارم امسال واسه ی همه مون سال خوبی باشه و تو رو به سلامتی و خوشی بغل بگیریمت و با اومدنت صفای بیشتری به زندگیمون بدی و عشقمون رو تکمیل کنی   منو ببخش که چند وقته نیومدم واست بنویسم آخه از 17 اسفند رفتیم سفر تا 23 فروردین 93،همه ی خانواده رو دیدیم و حسااابی خوش گذشت راستی نی نی خاله معصومه و عمو سیامک هم روز 10 فروردین بدنیا اومد و خاله و عمواسمشو گذاشتن مهراد   مامانی دوستت خیلی ناز و خوردنیه   البته شما باید مثل داداش باشین و قول بدین با هم دعوا نکنین ... باشه مامانییییییییی  جیگرم تو هم الان دیگه حسابی بزرگ شدی و شیطون...
31 فروردين 1393

عزیز دلم

سلام عزیز دلم     من سه شنبه هفته قبل یعنی 6 اسفندماه رفتم پیش دکترم و با خانم دکتر صدای قلبتو شنیدیم و چکاپ شدم و بهم قرص کلسیم داد که از این به بعد بخورم. یه سونو هم واسم نوشت واسه 14 اسفند که برم هم از سلامتیت مطمئن بشیم و هم جنسیتتو بفهمیم گلم بابایی که دیگه طاقت نداره دوست داره زودتر جنسیتتو بفهمه آخه مونده چی صدات بزنه یکبار صدا می زنه دخملــــــم یکبار میگه پسلـــــــم   همش ازت می خواد خودت بهش بگی راستی الان که بزرگتر شدی شکمم هم یه کوچولو بزرگتر شده و اینجوری بیشتر بودنتو حس می کنیم ، دوست دارم زودتر تکوناتو حس کنم تا با بابایی کلی واست غش و ضعف بریم راستی امروز تو دقیقا 16 هفته و 5 ر...
10 اسفند 1392

نوگلم

دوباره سلام مامانی   من روز سه شنبه 12 آذر رفتم دکتر ،دکتر هم واسم یک سونو نوشت واسه 3 دی که برم صدای قلبتو بشنوم  دل توی دلم نیست،خیلی عجله دارم ،دوست دارم زودتر روز موعود برسه تا بتونم صدای قلب عزیز دلمو بشنوم راستی بابایی خیلی هواتو داره و نمیذاره من کاری کنم که تو اذیت بشی و هرچی واسه تو خوبه واسم میاره بخورم تا تو زود بزرگ بشی . راستی شبا هرشب قبل خواب کلی باهات صحبت می کنه و نازت می کنه و بهت شب بخیر میگه و می خوابه ایشالا به سلامت بیای بغلمون گلم   شنبه 16 آذر 92 ...
16 آذر 1392