رادینرادین، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

آقا رادین نفس مامان و بابا

بعد از یک ماهگیت تا الان

 تا وقتی 40 روزه شدی بیرجند بودیم و همه ی خانواده ی باباییت واسه اولین بار اومدن دیدنت بعد از 40 روزگی برگشتیم تهران و چون شب قبل حرکت طبق معمول تا ساعت 5 جیغ زدی و نخوابیدی و من و بابایی تابت میدادیم صبح بابایی خسته بود و به همین خاطر عمو اسحاق هم باهامون اومد که توی رانندگی کمک کنه و روز بعد با اتوبوس برگشت بیرجند روزا و شبای سختی بود آخه تو یکسره جیغ میزدی و ما هم وقتی گریه هاتو میدیم جیگرمون آتیش می گرفت فقط با سشوار و جارو شارژی آروم میشدی و همش تابت میدادیم و شبا هم بیدار بودی حساااابی از کت و کول افتاده بودیم بعد چند وقت هم چون قرارداد خونه تموم شده بود تصمیم گرفتیم بریم دو سال باقیمونده رو زاهدان پیش مامان جون ...
21 دی 1393

یک ماهگیت

روز ای اول خوب می خوابیدی و شبا دقیقا هر سه ساعت واسه شیر بیدار میشدی منو بابایی شبا همش مواظبت بودیم که نچرخی و راه تنفست بسته نشه خدایی نکرده حتی اگه من می خوابیدم بابایی بیدار بود و هوای تو رو داشت شبا اگه گریه می کردی من به خاطر درد پام نمی تونستم بغلت کنم و آرومت کنم و اینکارو بابایی می کرد و اینقدر واست لالایی می خوند تا خوابت می برد  که این باعث شده بود به خوابیدن تو بغل بابایی و لالایی هاش عادت کنی ولی بعد ده روزگی کولیکت شروع شد شکم درد و گریه های شدید تا جایی که کبود می شدی  هیچ جوره آروم  نمیشدی و شبا تا صبح بیدار بودی و گریه می کردی بابا رو فرستادم داروخونه تا واست قطره ی کولیکز بخره و گ...
9 دی 1393

:*

سلام عزیز دلم  مراسم عموی مامانی تموم شد و من برگشتم. روزای خیلی سختی بود  امیدوارم دیگه این روزا رو تجربه نکنیم امسال اولین یلدات گذشت و نشد واست جشن بگیرم  ایشالا هزار شب یلدا رو ببینی و همیشه شاد و سلامت باشی گلم    ...
9 دی 1393

یه خبر بد :((((

سلام گل پسرم دوست نداشتم توی وبلاگت خبرای غم انگیز بنویسم ولی امروز همه اینجا عزادارن، آخه عمو ی کوچیک مامانی (حسن) بعد دو ماه مبارزه با مریضی شون فوت کردن :((((( توی اولین فرصت دوباره میام واست ادامه ی جریانات رو می نویسم   1 دی ماه 1393   ...
1 دی 1393

روز ای اول

من اولش خیلی استرس داشتم که نکنه مشکلی باشه و من نفهمم  با هر گریه ت منم گریه می کردم و ترس همه ی وجودم می گرفت و کیمیا هم سریع تو اینترنت سرچ می کرد و بهم ثابت می کرد استرسم الکیه شب اول تو بیمارستان همه تا آخر شب باهامون بودن و تو هم همش خواب بودی و آخر شب رفتن و من و مامان جون موندیم نصف شب یهو شروع کردی به گریه و نمی تونستیم آرومت کنیم  از طرفی ادرار هم به نظرم کم داشتی ، آخه دکتر گفته بود حداقل 6 بار در روز باید ادرار داشته باشی منم به مامان اصرار کردم بره پرستار صدا کنه پرستارا همه خواب بودن یکی اومد با مهربونی معاینه م کرد که ببینم شیر دارم یا نه وقتی دید شیرم زیاده گفت باید به نوزاد 24 ساعت وق...
30 آذر 1393

اولین عکسهات

پسر گلم اینم اولین عکست چند دقیقه بعد تولد که بردنت بابایی و بقیه ببیننت قربونت بشم من  فک کنم یه کوچولو دیر به دنیا اومدی آخه پوست بدنت آبش کم شده بود و چروک شده بود صورتتم خیلی ورم داشت از همون اولش دو تا دستات تو دهنت بود و گشنه بودی :*   اینم چند ساعت بعد تولد که بعد چکاپ آوردنت توی اتاق          اینم روز بعد که آمدیم خونه و واسه اولین بار بردیم شستیمت و خوابیدی     ...
30 آذر 1393

روزهای قبل تولدت

خوب مامانی واست گفته بودم که مامان جون و بابا جون و خاله و کیمیا واسه تولدت اومده بودن پیشمون و همه منتظر یه نشونه ی زایمان بودیم ولی اصلا هیچ خبری نبود هیچ علائم خاصی نداشتم  از روزی که بابا جون اینا اومدن هر شب می رفتیم پارک و پیاده روی می کردیم بابا و بابا جون نوبتی باهام ميومدن خسته که می شدن جاشون رو عوض می کردن  ولی من به شوق اومدن تو خستگی نداشتم تا اینکه منو به زور می بردن خونه روز سه شنبه که جواب سونو رو بردم و رفتم واسه چکاپ پیش دکترم گفت ای بابا مثل اینکه پسرت قصد اومدن نداره معاینه کرد گفت دهانه ی رحمت نرم شده ولی اگه تا شنبه زایمان نکردی بیا تصمیم نهایی رو بگیریم و بستری بشی منم کلی استرس ...
26 آذر 1393